عطر رازقی

گهگاهی

عطر رازقی

گهگاهی

فکرشو بکن ...

فکرشو بکن .... وسط قحطی آدم ، توی یه جایی که همه آدماش به قولی مغز فندقین و جز چشم و هم چشمی و زیر آب همو زدن و چرا این به اون کج نگاه کرد و اون به این راست و  معنی همزمانی حرکت چشم این و ابروی اون چی بود و وصل کردن آدما بهم و این چیزا،  حرف دیگه‌ای برای گفتن ندارند و هیچی  جز یه روتین یکنواخت و مقادیر معتنابهی خاله زنک بازی وجود نداره،  یهو دعوت شی به اتاق یه همکار به صرف چای با شکلات و در همون حینم بشینید از علائق و سلائقتون کلی صحبت کنید ...

 

حالا مهم نیست اگه  وسط اون بحث داغ یهو رئیس سر و کله اش پیدا شه و تو مجبور شی،‌ کاسه و کوزه‌تو جمع کنی و سر و ته بحثو زود هم بیاری و تندی بری بیرون و باقی حرفا بمونه برای وقتی که دارین برمیگردین خونه ... اما خب طعم اون چای داغ و شکلات نصفه نیمه آب شده هنوز توی دهنت باشه و هی توی دلت کلی خوشحال باشی از کشف جدید این دوست تازه آشنا و کلی  هم خوشحال باشی که امروز توی مسیر طولانی برگشت، به جای اینکه مجبور باشی از شر کناردستی نیمچه ابلهت و حرفای صد تا یه غازش، خودتو به خواب بزنی، میتونی به کشف و شهودت از یه آدم جدید ادامه بدی ...

 

فکرشو بکن که تمام مسیر یه ساعت و نیمه برگشتنتونو عین وروره جادو حرف میزنین و آخرشم میگین چه زود گذشت!‌ ....

 

از اینکه جفتتون خوره کتاب و لوازم التحریرین ... اینکه کلی کتاب عینه هم خوندین،  ازاینکه جفتیتون اسم کتاب کریستین بوبن ، همونی که برای همسرش که مبتلا به گلیوبلاستوم یا یه همچین چیزیه نوشته رو ،‌ و بعدا فهمیدم که "فراتر از بودن" بوده،  یادتون میره و کلی پر پر میزنین و  آخرشم هر چی فکر میکنین یادتون نمیاد!‌

 

از اینکه توی نوجوونی هر از گاهی بدتون نمیومده که یه آدم خوره کتابهای پاورقی هم جزء دوستاتون باشه که بتونین از این کتابای .... ( معادل فیلم فارسی واسه کتاب میشه چی؟!‌ از همونا ) ازش بگیرین و بخونین که بیبنین چی به چیه و در عین حال پولتونم واسه چیزی که فقط یه بار میخواین بخونین هدر ندین و بقیه هم نگن "اه !‌اه! چه آدم سطحی و چیپی!‌ "

 

از اینکه عادتاتونم مثه همه ... دو تایی تیپ شخصیتی وسواسی ... جفتتون عادتتونه صبحا دوش بگیرین و بعدش خیس و آبچکون راه بیافتین و برین سر کار ...

 

اینکه یکی از بزرگترین لذتهای زندگی اینه که یه خونه رو از سر تا پا تر و تمیز کنید و بعدم با یه موسیقی لایت بشینینو در آرامش مطلق کتابی بخونین، یا فیلمی ببینین و کنارش بساط چای باشه و چند تا دونه بیسکوئیت ساقه طلایی و خلاصه این چیزا ...!

 

از اینکه یکی دیگه از اون بزرگترین لذتهای زندگیتون خوردن باشه و اینکه همون موقع که ساعت 3 بعد از ظهره و ناهارم نخوردین، دلتون یه ساندویچ همبرگر چرب و کثیف بخواد ....

 

اینکه این مشکل چند کیلو اضافه وزن از اون چیزاییه که هی بهش فکر میکنین و اما خب نه یه تکون ناقابل به خودتون میدین، نه اینم که حاضرین خودتونو از خوردن بادوم زمینیای چرب و چیل مزمز و اون همبرگر کثیفا محروم کنین و آخرشم همدیگرو تایید کنین که : گور بابای اون چند کیلو اضافه وزن و بلافاصله هم خودتونو دعوت کنین به صرف یه سوپ سفید داغ توی یه رستوران آشنای نزدیک میدون و ادامه کشف و شهود ....

 

میدونی .... قدر همه اینا رو وقتی بیشتر از همه میدونی که مثه من، به اجبار چندین و چند ماه باشه از همنشینی با یه همصحبت خوب محروم شده باشی و دور و برت پر باشه از آدمایی که دنیاشون با تو کلی فرق داشته باشه و توی مکالماتت با اونا، تو همیشه شنونده باشی و در عین حال که توی دلت داره خون خونتو میخوره از حرفای احمقانه‌شون، سکوت کنی یا جواب سر بالا بدی و گاهی هم برای حسن ختام یه لبخندی پیشکش کنی و زود چشاتو ببندی و خودتو بزنی به خواب و نشنیدن ....

 

دوست جون تازه کشف شده ...You Made My Day  .... یه عالمه ممنون به خاطر این حس خیلی خیلی خوبی که بهم دادی و مدتها بود که گمش کرده بودم ......

 

þ  People will forget what you said,

     people will forget what you did,

     but people will never forget how you made them feel.

     Maya Angelou

 

نظرات 9 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ http://shalamche.blogsky.com

سلام
وبلاگ جالبی داری
بهم سر بزن
منتظرت هستم
یا علی

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:55 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته ..شاید یه روز توصیف جالبی بود...
(فکرشو بکن که تمام مسیر یه ساعت و نیمه برگشتنتونو عین وروره جادو حرف میزنین و آخرشم میگین چه زود گذشت!‌ ....)
منم برام سواله چرا زمانهای زیبا زود می گذره...

مهدی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:07 ب.ظ

خوش به حال مردم !‌

سارا چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ب.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

واقعا خوبه ها....واقعا ...
نوشتم.دست از تنبلی ورداشتم! حالا می گم چرا هر کاری تو فرمودی من انجام دادم ؟!!!عجیبه ها.

مهرنوش شنبه 16 دی‌ماه سال 1385 ساعت 05:59 ب.ظ http://jasmina.persianblog.com/

وای نگو که من اینقدر دلم میخواد الان با یک سری ادم مثل خودم صحبت کنم بحث کنم که نگو و نپرس

ستاره دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.afsoongarlady.blogsky.com

من خیلی دوست دارم یه دوست خیلی خوب داشته باشم.ازاونایی که از رفتار آدم سوئ استفاده نکنن وبشه کاملا بهشون اعتماد کرد.اینایی که گفتی به نظر من ۱۰۰درصد ملاک نیست.

سارا سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:10 ب.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

رفتی تعطیلات به سلامتی مثل اینکه!!!!!!

سارا شنبه 23 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:41 ب.ظ http://sarasol_8.persianblog.com

زبل خان این حا .زبل خان اونجا .زبل خان همه جا!
دیدی رفتی تعطیلات به سلامتی!!!

سمفونی شعله‌ها جمعه 29 دی‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ق.ظ http://symphony-sholeha.blogsky.com

لحظه عشق همینه
رفیق و همراه شدن
مثل ستاره تو شب
همسفر ماه شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد